چند و چونی با فایز
«پرى دیدى پریشان شد» خیالت؟
پرى رفت!
پرى با تو بدى کرد؟
بیابان گرد مجنونم
پریشان مرد صاحب درد!
عمو! هم روستا! فایز!
غم سنگین،
غم تلخت،
همین بوده؟
چه شیرین بود
- اگر این بود
پرى،
بود آخر،
این خود حیرتانگیز است
نشان عصمت دور و دیار تو
نشان آن که باور داشتند افسانه را مردم
پرى
- که رمز پاکى بود
بود آرى
پرى وحشت نمىکرد از بشر، از خاک آلوده
پرى هم به نیاز تن، حصار قدسى نظم پریها را فرو مىریخت
و با چرکین قبایى مهر مىورزید
و با چرکین قبایى نان جو مىخورد
و با چرکین قبایى
- با تو -
دوست،
با تو مهر
با تو قهر..
و قهر و آشتى، فایز!
تو مىگویى که شیرین نیست ؟
عموى چون شقایق وحشى و ناز کدلم،فایز!
که غوغایت همه غم بود،
غم،
غم،
غم،
پرى بد کرد باتو
بیابانگرد کرد و آشنابادرد
ولى، هم روستاى، ساده، مثل دشت
مگر هفت آسمان عشق جز صحراست؟
مگر معراج عشق این نیست؟
مگر مجنون..
- جنون؟-
افسوس؟
پرى بد کرد
تو رنجیدى
ولى آخر پرى که بود
اینک،
نیست!
پرى رفت!
پرى از جنگل افسانهها هم رفت
پرى رم کرد!
پرى مرد!
پرى، پندار و پاکى را هم از این دیولاخ قحبه پرور برد
«دل و دوست،
دل و درد»
تو چه خوشبخت بودى، مرد!
چه افسوسى؟ چرا افسوس؟
دریغا زنده بودى مىشنیدى
که دهقان جوان،
آنک
به دنبال خرلنگان خرما بار پیرش
چه شیرین، شروه مىخواند
و بذر نغمههاى سوزناکت را
- که صحرا را تب شوریدگى بخشید
که خننجریست خشم روستا را در جدال عشق
چه هشیار و صمیمانه
به پهناى بیابانها مىافشاند
ولنگى خر و فرتوت و طول جاده صحرا و رنج خستگیها را
چه آسان مىکند بر خویشتن هموار :
«خداوندا دلم از دین برى شد
اسیر دام زلف اون پرى شد
پرى دید و پریشون گشت فایز
پرى رو هر که دید از دین برى شد»
درون قلبهاى ساده جاکردن
و قایق بر شط خون خطر راندن
مگر،
فایز
تو را این حشمت آیین نیست؟
سرایان در صداى مردم،
عموجان!
مگر راز حیات جاودان این نیست!
پرى رنجید
پرى بد کرد
پرى رم کردو دیو...
اما،
چه مىگویم؟ عمو فایز!
پرى که هیچ
حتى دیو هم رفتهست از افسانههاى روزگار ما
و افسانه...
- چه گفتم باز؟ -
کدام افسون؟
وگر افسانه، حتى نیست
که شبهاى سیاه قطبى مارا کند کوتاه
شکایت نیست
- که شوریدگى مردهست -
محبت نیست
چرا که مهرورزى، روسپى بازیست
و این،
گویا،
به قانون پرى، ننگ است
حکایت،
هم،
- که چه بسیار! -
همان تکرار دیگر کونه رنگین نیرنگ است
چه سودایى؟
که سر، این کرم جوش پوک
پژمرده است
چه خوفى؟
که خطر مرده است
درختان را هجوم شاخ و برگ هرزه از بالندگى انداخت
چراکه
- یک زمان
باچشمه قریه، تبر مردهست
غرور؟
غروبى چند بیش از این
زیر خاش رفیق خورده سوگندى
- طلبکارى -
به ضرب پشت دست زهر خندى، خیس سیلان عرق گردید
و یک لحظه
زبانش لال و مژگانش فرو، زانوش سست و...
گرگ دیده گوسفندى
ساکت و مسحور
و آنگاه از فرازى به فرود، از عطسهاى بیدار، از خواب دراز غار
تو گفتى ناگهان معجونى ارمنگیش
به هوش آورد،
و پیدا بود
- مىشد دید -
که او باضربه مرموز، پندارى
- مگر در خواب نرم حشمتى،
شاید -
جدالى سهمناک و صعب با خود کرد
و لبخندى
- جواب زهر خندآنگاه -
ولبخندى، گره بگشاى بندى
نمىشد دید، اما مىشد اندیشید
آزادى راز سالمندى
و دو لبخند، بعد از زهر خند، انگار
حلول دستها، هرم تفاهم، یعنى ا فسونبار پیوندى
و یعنى،
شاید:
«رفیق! آمادهاى؟
ول کن!
گذشتهها فراموش!
تو از چنگال وهم، از جادو، از کابوس
رها گشتى
ببین!
فانوس کمناب جزیره کامیابى را
وگنج کامیابى را
- که مىدانى
همانکه راز هوش هوشیاران
- ما است.
و مىدانى کجا،
پیداست!
و آنک!
سر فرو در آخور سبزخلیج،
آنک
هر آن قایق که مىخواهى
گشوده بادبان، آماده
هان! برخیز»
غرورو، این گونه خالى کرد میدان را، عموفایز
و راز بکر مااینست، عموفایز!
قبول راز ما با اهتزاز تندباد ماجراها و شگفتیهاش
و، حکیمانه:
شگفتى بار تعبیر دگر اینست :
تمام انتظار من وقوع انفجاریست
تمام شروه من، شعر من اینست
امید انفجارى تازه راز سازش من با زمین است
چرا که انفجار آشفته مىسازد خیالم را
چراکه فرصت پندار را مىگیرد از من
چرا که حکمت قهار بى چونش
سقوط من،
شکست و ناتوانى غرور من
دریغ و درد من از انهدام نیکى و پاکى
دروغ من
و درد زخم چرکین حقارتهاى من را مىبرد ازیاد
چراکه در غریو انفجار و دود تاریکى
درخشانتر چراغ کاذب اوهام، حتى آفتاب -
پرتوان گم مىشود چون سوزنى نازک
چرا که ا نفجار سهمناک ما، رسول نوست
وباطل مىکند سحر رسولان و رسولان قدیمى را
ومعجزهایش را چون لطیفههاى شیرینى
به سخره، خندهافزارى... عموفایز!
پرى بد کرد؟
پرى رفت؟
تورا، تنها؟..
و با انگشت چون مىرفت -
بیابان را نشانت داد؟
تو هم رفتى؟
کنار قریههاى آشنا، بیگانه بگذشتى؟
واز چاهابها از دلوهاى سبز آب سرد نوشیدى؟
و دخترهاى بازیگوش
جنونت را به سنگ هایهو بستند؟
و از احساس مرموزى
نشد پاى گریزت، یکنفس سنگین؟
توهم رفتى؟
میان تپهها و سدرهاى جنگلى رفتى؟
میان نخلها رفتى؟
کنار مزرعه، باغ بنفش داس را دیدى؟
وگاوآهن
- امید سبز صحرا را -
نخواندت شعر راندن؟
شعر رستن؟..
تورا چیزى نکرد اندوهگین، فایز؟
صداى آشنایى، بانگ پایى نیز نشنیدى
که آرام از کنارت بگذرد،
که دور گردد؟
هیچ؟
تو باز اندوهگینى که پرى رفت
ولى من انتظار انفجارم باز
که این احساس پر اشک،
- نیاز بازگشتى دیرو ناممکن -
نیاز آب سرد از دلو نوشیدن
نیاز کم شدن در وسعت وهم بیابان را، فرو بلعید
وسرمستم کند زان باده مسموم ویرانگر
عمو، فایز!
نگاه کن، قایق آمادهست
مرا مىخواند از دریا
«جزیره کامیابىها..»
عمو فایز!
برادر زاده رادریاب
مخوان دیگر،
مخوان دیگر،
مخوان...
منوچهرآتشى
برگرفته از کتاب ترانه های فایز دشتی / عبدالمجید زنگویی