داستان فایز و پری (3)
گویند فایز دشتی در جوانی به پریزادی زیباروی دل میبندد و در پنهانی با او رابطه عاشقانه برقرار می کند . فایز عهد می بندد که این سر و رابطه نهانی را فاش نسازد و با کسی در میان نگذارد .از قضا روزی مشاجره ای در میگیرد بین فایز و زنش که کم و بیش از ماجرا با خبر می شود ، وصف معشوقه پریزاد خود را میکند :
تو خوبی او ز خوبی بی نیاز اسست
تو سروی آن پری رخ سروناز است
مرنج از راستی دلدار فایز !
تو بازی آن نکو رخ شاهباز است
پریزاد که از این رویداد آگاه میشود ، از فایز روگردان شده و هر چند فایز التماس و لابه میکند معشوقه به نزدش برنمی گردد ، اگر چه دوری و ترک فایز برایش مشکل و طاقت فرسا بوده است .
به هنگام و داع آن لاله رخسار
به مژگان ریخت بر گل ژاله بسیار
به گریه گفت "فایز عهدت این بود
شکستی عهد و پیمانت به یکبار ؟"
و فایز در فراقش میگوید :
اگر دورم من از تو ای پریزاد
فراموشم مکن زنهار، زنهار!
همان عهدی که با تو بست فایز
وفادارم اگر هستی وفادار
*****************
بتا ختم رسل پیغمبری شد
به من روشن صفات دلبری شد
دو مثقال دلی که داشت فایز
به تاراج سر زلف پری شد
گروهی دیگر بر آنند که روزی فایز جوان در بیشه زاری ناگهان با پریزادی روبرو می شود و سخت بر او دل میبندد و دنبالش می کند . پریزاد با فاصله ای کم پیشاپیش فایز راه می رود ٬ فایز هر چه شتاب می کند و به سرعت راه میرود نمی تواند به پری دست یابد و پری نیز با فاصله بسیار کمی سرعت و فاصله خود را زیادتر می کند تا از دید فایز دلباخته ناپدید می شود . ولی همین دیدار کم کافی بود که فایز را برای همیشه شیداو عاشق کند .
برگرفته از کتاب ترانه های فایز
- ۹۴/۱۰/۰۱