چشم اندازهاى عرفانى و اجتماعى در ترانه هاى فایز دشتی
عرفان و تصوف عمیق ترین و استوارترین پایه ادبیات راستین و جاودانى کلاسیک مارا تشکیل مىدهد و بدون اغراق اگر عرفان رااز ادبیات کلاسیک خود جدا سازیم، جزتنى چند از قبیل فردوسى، خیام، نظامى، ناصر خسرو، عبید زاکانى و تعداد انگشت شمار دیگر باقى و جاودانه نمىماند. عرفان بر اکثر شعراى بزرگ ما اثرى ژرف گذاشته که غیر قابل انکار است. در ترانههاى فایز نیز که سرتاسر داستان شور و شیدایى است و حکایت سودازدگى، گهگاهى با چشم اندازها رگههاى ناب عرفانى رو برو مىگردیم که تا اعماق روح بشرى اثر مىگذارد، که بى شباهت به کلام بزرگان دنیاى عرفان نیست ؛ اما نه آن عرفانى است که از ماوراء الطبیعه سرچشمه گرفته باشد، بلکه از ظلم و جور طبیعت است که بر این مرز و بوم مىگذرد. وقتى که میسراید:
به سیر باغ رفتم باختم من
نظر بر نوگلى انداختم من
الهى دیده فایز شود کور
که دلبر آمد و نشناختم من
که غزل معروف حافظ را به یاد خواننده میآرد.
سالها دل طلب جام جم از ما مىکرد
آنچه خود داشت زبیگانه تمنا مىکرد
گوهرى کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گمشدگان لب دریا مىک رد
.......
و زمانى که به بى وفایى جهان متوجه مىشود و به دوستان نیمه راه و به رنج و زحمت دنیاى فانى، صدا سر مىدهد:
بیا جانا که دنیا را وفا نیست
جوى راهت در این محنت سرا نیست
دراین ره هر چه فایز دیده بگشود
زهمراهان اثر جزنقش پا نیست
گاهى با شوریدگى از نگونبختى خود سخن مىراند:
تو که ملاى قرآن خوانى اى دل
تو که درد دلم مىدانى اى دل!
به بخت مردمانى شیخ و ملا
به بخت فایزت نادانى اى دل!
و زمانى که سراسیمه به دنبال جان جانان مىگردد و جویاى آب حیات مىشود، چه خوب سرگردانى و حیرانى خود را و انسان را باز گو مىکند:
سراغ جان جانان از که پرسم؟
نشان ماه کنعان از که پرسم؟
چو اسکندر به ظلمت رفت فایز!
گذار آب حیوان از که پرسم؟
و یا:
چو آمد فکر یار اندر ضمیرم
بسوزد خرمن ماه ازنفیرم
نه فایز پیرعمر ماه و سالست
غم هجران جانان کرده پیرم
و باز هم از هجران فریادها دارد و چه سوزناک و اندوهگین:
خبر دارى به من هجران چهاکرد؟
دلم را ریش و جانم مبتلا کرد
زمردم عشق تو پوشیده فایز
ولى شوق تو رازش بر ملا کرد
فایز دلى آگاه دارد و دل آگاه و با خبر را چه نیاز است به پیغام و نوید:
دل آگه چه محتاج بریداست؟
چه حاجتمند پیغام نوید است؟
خبر از حال فایز یار دارد
چه لازم دیگرش گفت و شنید است؟
و گاهى شوریده وار مىسراید که شوریده شیدا یاشیداى شورید خیال یار را برایش بسنده است و دیگر هیچ و این خود باز تاب در حقیقت است:
سرم پر شور شیداى تو کافیست
دلم داغ تمناى تو کافیست
به سیر گلستان فایز چه حاجت؟
خیال سرو بالاى تو کافیست
عالى طبع است و بلند پرواز و پرمایه که هر چشم و زلفى فریفته و پریشانش نمىسازد:
نه هر چشمى ز جسمى مىبرد جان
نه هر زلفى دلى سازد پریشان
نه هر دلبر ز فایز مىبرد دل
رموز دلبرى سرى است پنهان
غیر از تصوف و عرفان گاهى نیز در ترانههاى فایز با مسائل اجتمایعو دردهاى زمان و تاریخ درد و حتى اندیشههاى روشنفکرانه روبرو مىشویم که خود حکایت از آگاهى فایز دارد. نسبت به پیرامون خویش نه در چهار دیوارى و حدود دشتى و دشتستان که مانند هر شاعر دیگر مرزها را پشت سر مىگذارد و جهان او تنها و دشتی نیست، دشتی سرزمینى است خشک و لب تشنه و فایز خوب مىداند که همه جا دشتى و دشتستان و تنگستان نیست و هر سرزمینى خشک و سوزان :
رخ تو آتش و زلف تو دود است
مرا زین سرد مهریها چه سود است؟
چو فایز در بیابان تشنه جان داد
چه حاصل در صفاهان زنده رود است؟
در رسیدن به مقصود چون رزمندگان میدان نبرد و دلباختگان راه عشق و شیدایى از خنجر و نیزه بیمى و هراسى به خود راه نمىدهد. از او سرمشق بگیریم که صادقانه و مردانه مىسراید:
نخستین بار باید ترک جان کرد
سپس آهنگ روى گلرخان کرد
نباید در طریق عشق فایز!
حذر از خنجر و تیر و سنان کرد
زمانى خود را تنها مىبیند با یک دنیا ناراحتى و عذاب و چه دردناک است تنهایى و در سکوت بسر بردن در شب عید و غریبانه در وطن خود گریستن بى یار و همدمى:
شب عید است و هر کس باعزیزش
کند بازى به زلف مشک بیزش
به جز فایز که دلدارى ندارد
نشیند با دل خونابه ریزش
بسیار حق دارد که گهگاه هم دچار سرگردانى روشنفکر گونهاى گردد، چراکه پایان کار برایش نامعلوم است و پیوسته مانند مردم زمان خود با دلهره و اضطراب دست به گریبان است. کشتى زندگیش سالم و موفق به ساحل خواهد رسید یانه؟ واین سؤالى است که بسیارى از روشنفکران واقعى جهان از خود کردهاند و مىکنند :
مرا تن زورق است و ناخدا دل
در این زورق بود فرمانروا دل
رسد فایز به ساحل یا شود غرق
ندانم مىبرد مارا کجا دل
متفکرین و اندیشه وران همیشه با اندوه رو برویند و از کجا معلوم که عاقبت مجنون وار سر به بیابان نگذارند :
در این دنیا بسى اندهناکم
که ازمردن نباشد هیچ باکم
یقین روز ازل تقدیر فایز
به آن غم عجین گردیده خاکم
یا:
غم دنیا خورم یاحسرت یار
و یا گریه کنم من با دل زار
همى ترسم شود دیوانه فایز
چو مجنون رو نهم بر دشت و کهسار
و گاهى هم از بخت بى تدبیر خویش مىنالد، همچون پلنگ تیر خورده و شیر در زنجیر بى باک و خشمناک:
به شب نالم شب شبگیرنالم
گهى از بخت بى تدبیر نالم
بنالم چون پلنگ تیر خورده
گهى چون شیر در زنجیر نالم
برگرفته از کتاب ترانه های فایز دشتی / عبد المجید زنگویی